گفتم: ای پیر جهاندیده بگو
از چه تا گشته، بدین سان کمرت
مادرت زاد، به این صورت زشت؟
یا که ارثی ست تو را از پدرت؟
ناله سر داد: که فرزند مپرس
سرگذشت من افسانه ست
آسمان داند و دستم، که چه سان
کمرم تا شد و تا خورده شکست
هر چه بد دیدم از این نظم خراب
همه از دیدهٔ قسمت دیدم
فقر و بدبختی خود، در همه حال
با ترازوی فلک سنجیدم
تن من یخ زده در قبر سکوت
دلم آتش زده از سوزش تب
همه شب تا به سحر لخت و ملول
آسمان بود و من و دست طلب
عاقبت در خم یک عمر تباه
واقعیات، به من لج کردند
تا ره چاره بجویم ز زمین
کمرم را به زمین کج کردند